شعر در مورد بشر دوستی ، اشعار بشر دوستی ، شعر در مورد انسان دوستی در سایت پارسی زی. با ما با خواندن این مطلب همراه باشید.
هر موجودی در طبیعت “آنچنان است که باید باشد”، و تنها انسان است که،
هرگز آنچنان که باید باشد، نیست.
آدمی هرچه روح میگیرد، و هرچه از آن که “هست” فاصله مییابد،
از آنکه “باید باشد” نیز دورتر میشود، و این است که هرکه متعالیتر است،
از وحشت ابتذال هراسناکتر است،
و از بودن خویش ناخوشنودتر، و این است فرق میان انسان و حیوان
با همه چیز درآمیز، و با هیچ چیز آمیخته مشو!
که در انزوا پاک ماندن، نه دشوار است، و نه با ارزش
از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم
وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم
مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم
پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم
این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است!
گاهی در پستی چنان می شود که هیچ جانور کثیفی به او نمیرسد،
و گاه در عظمت تا آنجا اوج میگیرد که در خیال نیز نمیگنجد
باران شدید غصه را باور داشت
افکار غریب و سادهای در سر داشت
چشمان رمق رفته و تارش انگار
احساس شب یتیم بیحیدر داشت
خوشبینی انسان در تاریخ زاییده
جهلش نسبت به خویش است
بیشتر بخوانید : شعر در مورد دایی ، جان خوب و عزیزم فوت شده + دایی شدن و خواهرزاده
هــر زدن، بهـر نــــوازش را بــُـود
هــــر گـــله از شـکر آگــه می کند
جنـــگ ها می آشتـی آرد درســـت
مـــارگیـر از بهــر یــاری مار جست
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت
یــا بـــرایِ راحــتجــان خـودت
تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر
در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
حمــلـه دیـگــر بمـــیرم از بشـــر
تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر
وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو
کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه
بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم
آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم
پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون
گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون
اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز
کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست!
و کسی فکر نکرد که چرا «ایمان» نیست!!
و زمانی شده است که به غیر از «انسان» هیچ چیز ارزان نیست
با دگــر کس ســازگاری چون کنــم
مــــوج لشــگرهایِ احـــوالم ببیـن
هر یـــکی با دیگری در جنگ و کین
می نــگر در خود چنین جنگ گـران
پس چــه مشغولی به جنگ دیگران؟
بیشتر بخوانید : شعر در مورد شیراز ، و عشق و شیرازی ها + نرگس و بهار شهر شیراز
از همان روزی که دستِ حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد
گر چه آدم زنده بود …
جــنگ هـای خلق، بهر خوبی است
بــرگ بی بــرگی، نشان طوبی است
خشم هــای خلـق، بهـر آشتی است
دام راحــت دایمــاً بـی راحتی است
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
تضاد و کشمکش در عرصه ی روان
هست احـــوالـم خــلاف همـــدگر
هر یــــکی با هـــم مخالـف در اثر
چون کـــه هر دم راه خود را می زنم
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت
یــا بـــرایِ راحــتجــان خـودت
تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر
در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
در ازل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخت، دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
بیشتر بخوانید : شعر در مورد پرسپولیس ، کوتاه و قهرمان و استقلال + شعر طنز و زیبا پرسپولیس
اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
وز شمـار و لــطف، بــبــریده بـُود
شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود
بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود
ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست
عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو
مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو
علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
گفت پیـــغمبــر کــه هر که از یقین
دانَـد او پـــــاداش خود در یوم دین
کـه یـکی را ده عــوض می آیــدش
هـر زمان جــــودی دگرگون زایدش
جــود جمــله از عوضهـا دیدن است
پـس عـوض دیدن ضد ترسیدن است
پس سخــا از چشم آمد نـه ز دست
دیـد دارد کــار جــز بیـــنا نَــرَست
تن آدمی شریفست به جان آدمیّت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیّت
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندنش عیش در بوستان؟
خور و خواب و خشم و شهوت، شَغَبست و جهل و ظلمت
حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیّت
خوشحال کن ای شیعه دل مولا را
بردار دوباره کیسه خرما را
باید که دوباره امتحان پس بدهی
دریاب گرسنگان آفریقا را
به حقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیّت
بیشتر بخوانید : شعر در مورد شب بخیر ، و صبح بخیر گفتن عاشقانه عشقم
چشمش پر و دستهای او خالی بود
در حسرت یک ثانیه خوشحالی بود
یک جرعه ی آب …آه…یک تکه ی نان
این آرزوی کودک سومالی بود
مگر آدمی نبودی که اسیرِ دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیّت